با شوقی سپیده به سویت آمدم....گرچه آنی نبودم که باید...اما باز هم رهایم نکردی.
با لبخند ها خندیدم و شاد شدم از بی خبری و فکر نکردن.
در آستانت بودم و چیزی نداشتم برای گفتن....برای خواستن....جز شادی عمیقی برای همه ی آنهایی که دوستم دارند...که دوستشان دارم...و حتی دوستم ندارند!
مرا خواستی...و او را.
نزدیک نزدیک تا هرم نفس ها.....دور دور به اندازه ی فاصله ی دست هایمان.
خواست تو چیست؟ کاش میگفتی؟ کاش میشنیدم...کاش با چشمانی بسته در این بی راهه نمی دویدم.
نمیدانم چرا در پستوی قلبم امیدی هست....اگر نباید...اگر نشاید....پس این شعله ی نیمه جان چیست؟
شاید هست تا مرا بسوزاند....به جرم تمام ناسپاسی هایم...... و شاید هست تا باشد....تا گرمایی کوچک بخشد به دستان یخ کرده ام.
نمیدانم.....آنقدر کوچکم که نه حکمتت را میفهمم و نه حال امروزم را.
خسته ام....از همه ی دویدن ها و نرسیدن ها...از عمق فاصله.... از دست هایی که با شوق به سوی هم می دوند....ولی جز سراب چیزی نیست برای دیدن....فاصله...تنها فاصله است و بس.
این روزها به این فکر میکنم
که تا آخرین نفس در مسیری که بارها تغییرش دادم و هنوز در اولین قدم ،پاهایم خواب رفته اند زندگی کنم....عشق بورزم......باشم.....لبخند زنم.....تمام بخشیدنی ها را ببخشم...و نیست شوم.....نباشم.....گویی که هیچ گاه نبودم....شاید این تمرینی باشد برای فنا شدن...نیست شدن....برای تو.
نمیدانم....دیگر هیچ نمیدانم
همه چیز در دستان مهربان توست....من...زندگی...امروز...فردا....همه و همه.
همیشه با من بودی....همیشه با من هستی
پس
به تو سپرده ام تمام دلواپسی هایم را
خدایا
دوستت دارم
دوستت دارم
دوستت دارم